بعضی وقتا اتفاقاتی میفته که اصلا انتظارشون رو نداری
داشت از سر کار برمیگشت. خیابون تاریک بود. قبلا تاریکی و شب رو دوست داشت، اما از وقتی با اون دختر آشنا شده بود ، همه چیز براش متفاوت بود. چند قدم دیگه برداشت و به ماشینش رسید. وارد ماشین شد ...همیشه اون روزی که باهم به برکه رفتن رو یادش میمونه، روز خوبی بود، حتی شاید بهترین روز زندگیش بود. سوییچ رو چرخوند و ماشین رو روشن کرد. پاش رو روی پدال گاز فشار داد و به طرف خونه راه افتاد. خسته بود و خوابش میومد. از شدت مه، جاده به سختی قابل دیدن بود. آروم آروم چشماش بسته شد، با خودش فکر کرد؛ شاید بهتر بود که تاکسی بگیره... ناگهان تکون شدیدی خورد...صدای شکستن شیشه...و روی زمین افتاد . نمیتونست تکون بخوره. گیر کرده بود. احساس میکرد که زندگیش داره اونو ترک میکنه. اما یه حسی بهش میگفت که این پایان زندگیش نیست .